فرازمهر/ پورافرا

ما که برای مهربانی کردن آمده ایم ، خود ، مهربان نبودیم .... برتولت برشت

فرازمهر/ پورافرا

ما که برای مهربانی کردن آمده ایم ، خود ، مهربان نبودیم .... برتولت برشت

از شاپور بختیار

عجله کنیدبرای من دولت تشکیل دهید


طی آن دو ماهی که دولت نظامی بر سر کار بود انقلاب همه گیر شد. رسانه های خبری که می توانست از آشوب در حین تدارک پرده بردارد زیر فشار دولت و تحت سانسور شدید قرار داشت. در این شرایط دو ماه هیچ روزنامه ای در تهران منتشر نشد.  پادشاه، پس از نافرجام ماندن مأموریت صدیقی، برای اولین بار با من تماس گرفت. غروبی بود در کاخ نیاوران. در اینجا بار دیگر به صحنه ای باز می گردیم که این کتاب با آن آغاز شد. اولین جملات شاه چنین بود:
شما را از کی ندیده ام؟
جواب دادم:‌ از ۲۵ سال پیش اعلیحضرت. قاعدتاً این تاریخ باید در خاطرتان باشد.
بله بدون شک در خاطرش بود:تاریخ سقوط مصدق، یک ربع قرن پیش یا درست تر بگویم دو ماه مانده به یک ربع قرن. ولی در زمانی چنین طولانی دو ماه چندان به حساب نمی آید. پادشاه به من گفت:
شما جوان مانده اید، در هر حال پیر نشده اید.
من مراسم ادب را به جا آوردم و در کنار یک میز مستطیل بر دو صندلی روبروی هم نشستیم. گفتگو را شاه آغاز کرد:
این پدیده خمینی چه صیغه ای است؟
منطقی بود که بخواهد بداند برداشت من از ظهور این عامل جدید در صحنه سیاسی ایران چیست.
ـ  بسیار ساده است اعلیحضرت. واکنش مردم است یا لااقل یکی از واکنشهای متعدد آنهاست  در مقابل دولت هایی که ما بارها از حضور اعلیحضرت تقاضا کرده بودیم از آنها پشتیبانی نفرمایند.
یعنی چه؟
بدون حمایت شما، هیچ کس این دولتها را تحمل نمی کرد. قدرت معنوی اعلیحضرت در این مورد بسیار قابل ملاحظه بوده است، شما خود مسائل سیاسی را حل و فصل می کردید و همین پشتوانه دولت ها می شد.
پیامد این حرف سکوتی سنگین بود که من با این جمله شکستم:
ـ اعلیحضرت به من اجازه می دهند مطلبی را عرض کنم؟ من اگر به زمستان زندگی نرسیده باشم بی شک پائیز عمر را آغاز کرده ام. این تالاری که من در آن شرفیاب شده ام حرفهای سراسر دروغ بسیار شنیده است. اعلیحضرت مایلند که من هم به روال گذشته رفتار کنم یا به من اجازه می دهند که حقایق را، ولو تلخ، بیان کنم؟ اگر اعلیحضرت تمایل به شنیدن حرفهای صادقانه ندارند من مرخص می شوم. هر وقت احضارم بفرمائید در خدمت خواهم بود ولی همیشه به این منظور که افکارم را درباره آینده ایران صمیمانه بیان کنم.
پادشاه دستش را بلند کرد:
خیر، حقایق را بگوئید!
گفتگوی ما هم مؤدبانه بود و هم نشانه ای فراوان از صراحت داشت. شاه از من سئوال کرد:
ـ راجع به صدیقی چه فکر میکنید؟
صدیقی مردی است وطن پرست، صاحب فکر و بسیار شریف. من در دولت مصدق با او همکاری داشتم، البته نه در همان رده. صدیقی استاد دانشگاه بوده است و به تقاضای خود حالا بازنشسته و در نتیجه آزاد است. اگر بتواند دولتی تشکیل دهد من حاضرم هر گونه کمکی که می توانم به او بکنم.
به نظر می آمد که اعلیحضرت پیشنهاد مرا با حسن قبول شنید، سپس از من پرسید:
-
شما در تظاهراتی که این روزهای اخیر در خیابانها به راه افتاد، شرکت نکردید؟
-
اعلیحضرت من نمی توانم با جمعی که آرمان و مشی سیاسی اش با آرمان و مشی سیاسی من منطبق نیست، بیامیزم و با آنها همصدا شوم. من به اصولی که برگزیده ام پایبندم.
پس چرا سنجابی رفته بود؟
–   
بهتر است اعلیحضرت از خود او این سئوال را بفرمایند. من از طرف او نمی توانم جوابی بدهم فقط می توانم بگویم خودم چرا در این تظاهرات شرکت نکردم.
تصور می کنم که پادشاه به این نکته توجه داشت که من موضع خود را، علیرغم فشارهایی که بر من وارد می شد و علیرغم حضور بسیاری از مردان سیاسی در آن راهپیمایی، حفظ کرده بودم.
من ترجیح دادم در خانه بمانم.
–  
کجا زندگی می کنید؟
–  
زیاد از اینجا دور نیستم.حدود یک کیلومتری کاخ.
وقتی به وجودتان نیاز بود، به شما اطلاع خواهم داد.
ده روز بعد اعلیحضرت مرا دوباره به حضور طلبید. این ملاقات کوتاهتر از قبلی بود و حدود ۲۰ دقیقه به طول انجامید. پادشاه به من گفت:
وقت تنگ است. به من بگوئید آیا حاضرید دولتی تشکیل بدهید؟



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.