عجله کنید! برای من دولت تشکیل دهید!
شهر اِسِن، ۱۹۳۴. آپارتمان کارگری. یک زن با دو بچه. همچنین یک کارگر جوان با همسرش که بدیدن آن ها آمده اند. زن گریه میکند. از پله صدای پا میآید. درِ آپارتمان باز است.
زن: او فقط گفته بود: "مزدی که میدهند بخور و نمیر است." این حرف حقیقت است. بچه بزرگم مسلول است و ما نمی توانیم بیرایش شیر بخریم. بخاطر این حرف که نمیتوانند این بلا را بسرش بیاورند.
_ مامورین اس آ صندوق بزرگی را به داخل میآورند و روی زمین میگذارند._
مرد اس آ: حالا دیگر تآتر در نیاورید. هر آدمی ممکن است سینه پهلو بکند. این اسناد و مدارکش است، کم و کسری ندارد. و یادتان باشد که حرکات احمقانه نکنید.
_مامورین اس آ خارج میشوند._
یک بچه: مادر، بابا توی صندوق است؟
کارگر: (نزدیک صندوق آمده است.) سربی است.
بچه: نمیشود بازش کرد؟
کارگر: (با شتاب) چرا نمیشود؟ جعبه ابزار کجاست؟
_بدنبال ابزار میگردد. زن جوانش کوشش میکند او را منصرف کند._
زن جوان: باز نکن، هانز! فایده اش فقط این است که ترا هم ببرند.
کارگر: میخواهم ببینم چه بلایی سرش آورده اند. آنها میترسند که آدم این را ببیند، وگرنه لازم نبود که توی صندوق سربی بگذارندش. ولم کن!
زن جوان: من نمی گذارم. نشنیدی چه گفتند؟
کارگر: آدم اجازه اینرا هم ندارد که او را یکبار دیگر ببیند؟
زن: (دست بچه هایش را میگیرد و بطرف صندوق میرود.) من یک برادر دارم که میتوانند ببرند. احتیاجی به باز کردن صندوق نیست. لازم نیست که ما حتماً او را ببینیم. ما او را فراموش نخواهیم کرد.
"ترس و نکبت در رایش سوم/برتولت برشت/شریف لنکرانی/انتشارات مروارید/تهران/چاپ سوم ۱۳۵۴/صص ۱۳۶_۱۳۴"
"علی خسرو شاهی" بنیانگذار و مدیر کارخانه مینو در کتاب خاطراتش آورده است:
یک کارخانه شکلات سازی سوئیسی گاهی به دلیل ایراد دستگاههایش در خط تولید، بستهبندی خالی رد می کرده، بدون اینکه در داخل بسته شکلات بگذارد و همین بستههای خالی احتمالی، باعث نارضایتی مشتریان می شده است.
مسئولان این کارخانه سوئیسی آمدند کلی تحقیق کردند٬ و دست آخر پس از حدود یک و نیم میلیون دلار هزینه، به این نتیجه رسیدند که سر راه دستگاه نوعی وسیله لیزری بگذارند که بسته بندیهای خالی را به طور اتوماتیک شناسایی کند و بردارد.
با شنیدن این خبر نگران شدم.
چون دستگاه ما هم مشابه همان کارخانه شکلات سازی، ساخت همان شرکت سوئیسی بود، دستور تحقیق دادم، بعد از یک هفته سرپرست ماشینها آمد و گفت : بله درست است، در دستگاههای ما هم چنین ایرادی دیده شده و حتی ممکن است چنین محصولاتی به بازار هم راه پیدا کرده باشد.
نگرانیام زیادتر شد و تصمیم گرفتم در جلسه هیئت مدیره روی موضوع بحث کنیم. میخواستم نظر هیئت مدیره را در مورد یک و نیم میلیون دلار خرج احتمالی اخذ کنم.
فردای آن روز با اعضای هیت مدیره برای بازدید از ماشین به کارگاه تولید رفتیم و دیدیم یک پنکه روی صندلی جلو میز ماشین قرار دارد. از کارگر ساده٬ بالا سر ماشین پرسیدم: این برای چه است؟
گفت: ماشین گاهی بسته خالی میزنه. من هم این پنکه را که تو انبار بود آوردم، گذاشتم سر راه دستگاه که بستههای خالی از شکلات را با باد پرت کنه بیرون.
نگاهی به هیئت مدیره کردم، تمامشان رنگشان پریده بود.
به کارگر خلاق که ما را از شر٬ یک و نیم میلیون دلار، خرج اضافی رهانیده بود٬ یک تشویقنامه به اضافه یک ماه حقوق و یک خانه در کرج هدیه دادم...!!
آزادی و مسئله این است ...
آزادی تو را تا کجاها می برد و انسان همان انسان مانده باشد. آزادی تو را تا کجاها می برد تا انسان را رعایت کنیم . آزادی تو را کجاها می برد تا آرام بگیری از انتقاد که زندانی ات نکرده باشند .بله مسئله این است ، آزادی ... و من این آزادی را می خواهم اما افسوس برای جامعه ای که زبان سرخ ، سر را به باد دهد.باید پرسید چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟
انسان محکوم به آزادی است ...
عشق
در قبیله ی من
خنکای برف است و شعور ضمنی آب
هفت دروازه ی آسمان ،
از آن هفت پیکر ناظم
من اگر کفنی داشتم
نگاه لیلا می کردم و
می مردم
_ بهرام اردبیلی